کد مطلب:152253 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:186

قند و چای برای کارگران بیت العباس گچساران
این قضیه توسط حاج حمزه ی برازنده - یكی از مؤسسان بیت العباس گچساران - نقل شده است:


در سال 1355 شمسی در بین عمله و كارگرانی كه در ساختمان بیت العباس گچساران مشغول كار بودند، شخصی روستایی از سادات موسوی به علت صداقت و احتیاط و امین بودن و رفتار خوبش توجه ما را به خود جلب كرد. به همین جهت او را مسئول تهیه ی مواد غذایی و حراست از اثاثیه و ابزار ساختمانی و نظارت در كار بناها و عمله ها كردیم و به او توصیه نمودیم كه یك روز قبل از اتمام مواد غذایی و لوازم ساختمانی، ما را مطلع سازد تا برای تهیه ی آنها اقدام شود و در كار ساختمان توقف و ركودی پیش نیاید.

بعد از ظهر یك روز تابستانی، كه برای سركشی و پرداخت حقوق كارگر و بنا به بیت العباس علیه السلام رفتم، كارگران را مشغول نوشیدن چای و عصرانه دیدم. ضمن سلام و خسته نباشید، جویای حال سید شدم. آنها گفتند: احتمالا سید در آشپزخانه باشد. امروز برای نوشیدن چای نزد ما نیامده و آثار ناراحتی و خستگی از همان اول صبح در چهره ی او نمایان بود. گفتم مگر سید خودش برای شما صبحانه و عصرانه تهیه نكرد؟

گفتند: بلی. ولی سید امروز، با سید روزهای قبل بسیار تفاوت كرده است و به نظر می رسد كه مریض است ولی به دكتر هم مراجعه نكرده است! من برای احوالپرسی و نیز برای جویا شدن از وضعیت پیشرفت كار در آن روز، به آشپزخانه نزد سید رفتم. در آنجا سید را دیدم كه زانوی غم در بغل گرفته و در كنجی به دیوار تكیه داده است. سلام كردم. سید سر برداشت و جواب سلام داد. صورتش برافروخته بود، و چشمانش حالت عجیبی پیدا كرده بود.

به او گفتم: برادر من، شما اگر مریض هستی و ناراحتی داری، چرا انكار می كنی و خود را به این قیافه درآورده ای؟! فورا همین الان به دكتر مراجعه كن و برو در منزل به


استراحت بپرداز. در این چند روز كه شما استراحت كامل می نمایی، فرد دیگری را جایگزین شما می نماییم تا كمبودی احساس نشود.

سید با شنیدن صحبتهای من، از جا برخاست و دست مرا گرفت و به بیرون بیت العباس، چند قدمی درب ورودی در داخل كوچه، برد و گفت: صاحب بیت العباس همین جا بود، و من كور بودم، دیوانه بودم، نمی فهیمدم! گفتم: آقا سید این چه ربطی به مریضی شما دارد؟ چرا هذیان می گویی؟! شاید هم تب شما بالا رفته است! از شما خواهش می كنم برای استراحت به منزل برو و فردا هم نیا.

سید گفت: من اكنون سالمم، اما آن موقع من كور بودم، لال بودم، كر بودم! من تب ندارم و هذیان نمی گویم، من فردا كه می آیم هیچ، بلكه تا آخر عمر هم هر روز باید بیایم!

گفتم: سید، ماجرا چیست؟! گفت: طبق برنامه ای كه شما تنظیم كرده اید و من تا امروز بر اساس آن عمل كرده ام، دیروز باید از شما می خواستم كه قند و شكر تهیه كنید ولی بكلی آن را فراموش كردم. صبح، ساعت 9، كه باید به كارگران صبحانه بدهم، متوجه شدم كه چای تمام شده و مثقالی از آن باقی نمانده است. تصمیم گرفتم مقداری چای از منزل خودم، كه زیاد هم با ساختمان فاصله ندارد،بیاورم وآنگاه بعد از صرف صبحانه، به بازار نزد شما بیایم و چای تهیه كنم.

فورا كتری را روی اجاق گاز گذاشتم و به قصد خانه، از درب بیت العباس خارج شدم. اما در همین نقطه، به شخصی برخوردم كه از روبرو می آمد. وقتی به من رسید، ایستاد و پرسید: بیت العباس همین است؟ گفتم: بله. آن آقای بزرگوار گفت: شما خادم او هستی؟ گفتم: آری، فرمایشی دارید؟ فرمودند: مقداری قند و شكر و چای برای بیت العباس آورده ام.


این را فرمود و آنها را روی همین زمین گذاشت. من خم شدم و كیسه های محتوی قند و شكر و چای را از جلوی پای ایشان برداشتم. موقعی كه بلند شدم، نگاه كردم كه از ایشان تشكر كنم و بر ایشان دعای خیر نمایم، اما كسی را نزد خود ندیدم! به این سو و آن سو نظر انداختم و تا آخر كوچه دویدم اما اثری از آن بزرگوار ندیدم! و تمام این قضیه، از اول تا آخر، حتی یك دقیقه هم طول نكشید.

اینك من به حال خودم تأسف می خورم كه چرا به پای او نیفتادم و بر آن بوسه نزدم؟! چرا زیر قدمش را نشان نكردم تا خاك كف پایش را سرمه ی چشم خود و عموم رهروان مكتبش نمایم؟!

آری، ای خواننده ی گرامی، من نمی دانم این آقا چه كسی بود؟ چون ممكن است كه آقای ابوالفضل العباس علیه السلام و یا حضرت مهدی عجل الله تعالی فرجه بوده باشند. ولی همین قدر باید بگویم كه ما از آن سال تاكنون، به بركت دست آن بزرگوار، با وجود داشتن مجالس سنگین و پر جمعیت حتی یك كیلو قند و شكر و صد گرم چای نخریده ایم! و همیشه مقادیر قابل توجهی در انبار ذخیره داریم. [1] .


[1] چهره ي درخشان ج 1، ص 357.